یک روز در خزان بی پایان بودن،
در تکرار روزهای بی احساس
و در جستجوی بهانهای برای گریز چشمان او بود
که مرا از قاب خاک برون برد،
پروازی فراتر از افسون و خوابی بیش از جنون.
در آن هنگام غرورم را گم کردم و نیاز را یافتم،
قدرتی به عمق یقین.
با گفتن راز دل وارد دریایی بیکران شدم
و حال با قلبی لبریز از زمزمه عشق سرگردان
در سفر چشمهای اویم و با تمام وجود میخوانم؛
گر شوم مجنون ز عشقت، تا ابد دیوانگی معنا ندارد...