داستان عاشقی من


 

یک روز در خزان بی پایان بودن،
در تکرار روزهای بی احساس
 و در جستجوی بهانه‌ای برای گریز چشمان او بود
 که مرا از قاب خاک برون برد،
 پروازی فراتر از افسون و خوابی بیش از جنون.
 
 در آن هنگام غرورم را گم کردم و نیاز را یافتم،
 قدرتی به عمق یقین.
 با گفتن راز دل وارد دریایی بی‌کران شدم
و حال با قلبی لبریز از زمزمه عشق سرگردان
در سفر چشمهای اویم و با تمام وجود می‌خوانم؛

گر شوم مجنون ز عشقت، تا ابد دیوانگی معنا ندارد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد